معامله امروز با فردا ( این مطلب را یکی از دوستان لطف مردن برام فرستادن )
امروز را با فردا معامله می کنم و به امید فردایی، پیراهن آرزو ها را می بافم،که شاید بیایی بر قامت آرزوها به تماشا بنشینی....در معامله هر فردایی در روشنی فال گرفتم و در تاریکی خواندم؟؟ فرصت استفاده کرده و یک دل سیر گریه کنم لابه لای باران ؟ هنوز صدایت از دفتر دلم پاک نشده است... وخط خطی های نگاهت !!!
آنقدر آه کشیدم و نگاه کردم به ابرها که آسمان رنگ انتظارم شد...چشمانت خیال گفتن رازی را دارد.. که لبهایت طفره می روند.. شاید راز رفتن است و جدایی... شاید هم تنفر.... بگو .. در خلوت یلدای ام بگو تا من از دلواپسی و گورها از تنهایی به در آیند..... پرسه میزنم میان دلتنگیهای خویش... تداعی میکنم خاطره ها را ... عشق را کم و بیش!!! شاید گره از اندوهم گشوده شود با ته مانده طاقتی ... لمس میکنم زندگی ساطور شده را و خود را که در چک چک سلولهایم پیر می شوم.....هنوز بر لبهایت ننشسته ..نوشیدی ام و من کیش شدم ...وتو مبهوت و مات !!! هیهات از بازی روزگار ... هیهات!!!
بی آنکه بدانم روزی برایم خاطره ای خواهی شد به زندگی لبخند زدم و به عشق سوگند خوردم ... حالا!!! چهره ژولیده ام را در آئینه که می بینم فکر میکنم که آنقدر با خودم صمیمی شده ام که بگویم مرگ بر اعتماد....
طعنه های عقرب گونه ات هم عشق را از چشمم نینداخت... تنها به من آموخت عشق باید الهی باشد و بس.گاهی اوقات خود را گم میکنم
سه شنبه 4 آبان 1390 - 8:50:10 PM